دیگر به پایانم رسیده ام
من آبستن تمام دردهای ناگفته ام.
دیگر چیزی نمانده
ندایی مبهم مرا می خواند
باید بروم.
اما :
چراکسی اسارت مرا
میان اینهمه تنهایی ند ید ؟
چراهیچ سایه ای
همسفر لحظه هایم نبود؟
چرا هیچ شانه ای
بوقت هجوم بی کسی
تگیه گاهم نبود ؟
چرا هیچ کس وضوح اشک را
درغربت چشمان نمناکم ندید؟
هی...
عجب مضحکه ای بود
این تقدیر من...
دقیقه های لعنتی
کیف های ناکوک
خوابهای بی تعبیر
کابوسهای شبانه
دیگر کافیست
ندایی تلخ
مدام مرا می خواند.
بوی کافور می آید
باید بروم
این بار بموقع سیده ام
تابوت هم به انتظارم ایستاده
مجالی نیست
به پایا نم رسیده ام
باید بروم.
دیدی گلم؟؟؟
دیدی آخر هم طلسم تنهایی من
به دست تابوت
عزيزم من که ديدم گريه هايت را
من که شنيدم بلندی سکوتت را
من که احساس کردم تنهايترا
شنيدم دردهايت را
نه خواهرم نه
من کهديدم اسارتت را
تو ميدانی؟
تو خود را سايه ديگری نمی خواستی
من خود دنبال سايه ام
برای روز بی کسی دنبال شانه ام
اری واقعا مضحکه است تقدير من و تو
ها ها ها ها............
اين صدای شبانه را پدر بزگ کودکی در گوشم خوانده بود
اری گلم ميبينم شکست شکست
پس صبر کن صبر کن که آمدم