برات تنگه ... توی این روزهای خاکستری و ابری ... وقتی که نسیم به صورتم میخوره ... دستهام , دستهای تورو میخوان ... تا منو از میون این روزگارشلوغ رد کنی ... محو بشم ... نیست بشم... از میون آدمهایی که منزلت عشق رو نچشیدن ... یا چشیدن و قدرشو نمیدونن...
دلم برات تنگه ... وقتی که بارون میاد و من بدون چتر ... تنها ... تنها و آرام ...
صبور و بردبار... خودم رو دست ابرای سیاه میدم... تا بر من ببارند... شاید کمی از درد فقدان تو رو از عمق دل و جون من بشورن و ببرن... اما ... اما میدونی که
فقط بیشتر دلم تنگ میشه ...
چقدر دلم برای چشمات تنگه میشه ... وقتی که چشمامو میبندم و به عمق
چشمهای تو خیره میشم...
هنوزم منتظرم...................