چشم من دیر زمانیست که به تو لبخند زده است . آیا ندیده ای ؟ .. چشم تو آنگاه که روبروی من است قلب خویش را با قلب تو مماس می یابم و بی اختیار دلم می خواهد خویش را به تمامی در آغوش تو افکنم ... ساده که بگذریم به لبخندی قناعت می کنم .... دیرگاهیست که منتظر رویای خویش مانده ایم نه که وامانده ایم ... هر روز به تعداد تنهاهای دنیا اضافه تر می شود . خب بالاخره آدم یا باید تنها زندگی کند یا تنها زندگی نکند . نمی دانم این ذهن بی انتها مرا تا کجا خواهد برد ؟ آیا خویش را به سرابی می فریبم ؟ بگذار سهیاه لبخند آتشین تو مرا خواب کند ... من به رویایهای ساده دلخوشم
ممنونم گلم