نیمه روز گرم خدا
فریادهای دخترکی از درد
آن ساختمان نیمه ساز
زخم کلنگ بر تن نازک دیوار
همان ماشین آبی که همیشه کنار خیابان ایستاده و می خندد
شاید گاهی نسیمی بردل من
فکر می کنم آن قدر که فکر ها از من می گریزند
و سوسکی که در آرزوی بلوغ هر روزوهرروزرد می شود
تنها نیستم
در این انفرادی من هستم و دیوارها که به لباس صورتی رنگی که پوشیده اند فخرمی فروشند
وآن قالی که هزار سال است به یک فصل جا مانده
دلم نفس از تن می خواهد
فکر می کنم .درد دلم را به فندکی می فروشم که شاید از جیب تو بر جای مانده و با هر پکی که به سیگار میزنم تنهایی ام را دود می کنم
حالا همه تنهایی من در هوا می رقصدو تمام میشود.تهی میشوم از تنهایی
پس تو را به این انفرادی می آورم.بنشین روبه رویم
چه عظمتی دارد نگاهت.حول شدم.شاید مهمانی به عزیزی تو نیاید دیگر
توی آن لیوان که دسته اش باانگشتانم آشناست یرایت چای میریزم
بخور.آه چگونه آرام بگیرم؟_تو آمده ای اینجا_بگو ببینم چیزی نمی خواهی؟چه کنم برای تو؟
دستانم پر از هیچ است.فهمیدم_صبر کن
یک بشقاب از آنهایی که وقتی مهمان مهم داریم مادر می آورد برمی دارم
مواظب باشم نیفتد بشکند
دلم را در آن می گذارم
بیا این تنها چیزیست که من دارم .برای تو
لحن سرد نگاهت مرا به تردید می اندازد
بزرگ شدم
این قدر که وقتی بلند شدم سرم به سقف خورد.
تو را جستم.تمام هستی من کجایی؟شاید تو هم مثل تنهایی من در هوا می رقصی
شاید هرگز نیامدی.شاید هرگز نیایی.اما...اما...
پس دلم کجاست؟سینه ام را جستجو می کنم خالی از دل است
اگر تو نیامدی اگر تو نبودی پس دلم کجاست؟

 

زندگی

  

   زندگی فصل پر از رویاست  

         زندگی دشتی پر از غوغاست

               زندگی پرواز افکار نگاه ما به قهر سینه و دلهاست

                     زندگی رفتن به اوج دیدنی هاست

                            شیوه رقص پرستو هاست

                            زندگی روییدن گلها در تن صحراست

                               آری زندگی زیباست

 

love_of_souls.jpg
نمی دانم چرا من عقاب شدم ؟ دنیای من چقدر جذاب و چقدر تنهاست ... من به عهد خویش همواره اسیرم و در این یکه بودن به خویش افتخار می کنم ... هر چه گشتم .. هر چه دیدم.... هر که دیدم یا مرا نخواست یا مرا نفهمید یا مرا فهمید و ندیده گرفت .... نمی دانم دیگر خسته ام ... جداً خسته ام ... یادم نیست از کجا شروع شد فقط یادم هست که من دوست داشتن و دوست داشته شدن را در هوش اجتماعی خویش یافتم ... هیچگاه نخواستم کسی را نا ناخواسته نگاه دارم ... آری تاوان آزادگی همین است ... روزی عزیزی گفت رها باش ... من رها شدم و از آن روز یادم هست که عقاب شدم ... پرنده کوچک خویش را فراموش کردم ... حتی سایه خویش را نیز از یاد بردم .... فقط یادم هست هیچگاه بیمار نبودم ... دیگر خویش را نیز درک نمی کنم ... همیشه به دنبای یافتن خویش بودم ... حال که با سربلندی به خویش دست یافته ام سایه ام هم در من حل شده است ... باور می کنی ؟ راه که می روم سایه ای ندارم؟ ... من یکی شدم با خود .. با دنیای خود ... با تو ... با همه ... دلم به معصومیت خویش به رقت آمده است ! باشد راه انسانهای وارسته نه صفر است نه زیر صفر و نه بالای صفر ... قدر مطلق خالص شدن همین است ... آری مغرور همانند عقاب ، امپراطور دشت طلایی ... یاوه گویی دیگر بس است ..