چشمانم را به باد خواهم داد
تا درهیاهوی سیاحت بی کرانه اش
آن هنگام که کودکی بر فراز بامی چشم امید به پرواز لک لک ها دارد
آن هنگام که دستان پرسشگری به دنبال رد پای محبت
در فضای بی کرانه نامرادی ها
در فضای آغوش گشوده ی هوس های بی انجام
در کنار یک نیاز از پا فتاده
ساییده بر فضای سنگ فرش عشق می شود
و سرسبزی را در فراسوی یک نگاه، به ابدیت می سپارد
مرا در تراکم نقش های بی پرده
مرا در ارواح راه نیافته به عدم انسانی
مرا در لحظه دیدار دو پنجره
در لحظه یادآوری یک اسطوره از جوانی
یک عشق نخستین ...
مکرر کند
آن هنگام که نی نی چشمان زیبایی
مرا به عمق فاجعه نزدیک می کند ...