امروز هم می خواهم مثل آن روز که راحت و بی پیرایه با همه تان سخن گفتم حرف خود را بگویم … بگذارید … کمی تامل !… من به گفتگو نیازمندم …. دوست دارم بلند حرف بزنم آنقدر بلند که همه آدمها بشنوند ، آنقدر که همه بدانند . کاش می شد گاهی اینقدر بلند حرف زد .. باید بروم بالای بلند ترین کوه … ! اما نه دلم نمی خواهد داد بزنم ….کاش می توانستم با زبانی سخن بگویم که تمام مردها و زنها ، دخترها و پسرها بشنوند . من نمی دانم چرا زبان مردها و زنها تا این اندازه تفاوت دارد … ما گنگ شده ایم یا اینکه لهجه هم را درک نمی کنیم ؟ مگر دنیا پرشده از تمدنها ؟ مگر بشر نمی تواند کمی فداکارانه عمل کند ؟ … در عصر تمدن و اوج ظرفیت توانایی بشر در بالاترین عصر توسعه نیافتگی خویش زجر می کشد . من نمی فهمم چرا ما زبان مشترک خویش را گم کرده ایم ؟ مگر روز اول که خدا آدم را آفرید به کدام گویش و لهجه با حوا سخن گفت ؟ مگر اولین ابناء بشر از دو جنس مخالف نبودند ؟ چرا ما حرفهای هم را نمی فهمیم ؟ نه مرد …. نه زن …. نه دختر … نه پسر ! ما زیاد فریاد می کنیم و زیاد شعار داده ایم … همدلی را از یاد برده ایم … راه تسکین دادن یکدیگر را در یک پنجره کوچک جستجو می کنیم … راستی دنیای ژرف آدمی همینقدر کوچک است ؟ چرا ما آدمها تا این اندازه گاهی در حق خویش و در حق دیگری بیرحم می شویم ؟ کمی فداکاری گاهی لازم است . آیا آنقدر متمدن شده ایم که خودخواهانه رفتار کنیم ؟ گمان نمی کنم ! ما گنگ شده ایم … عشق را قربانی هوسهای دیگران کرده ایم …. عشق قربانی شده است و هر روز هزاران عشق به قربانگاه می رود … هزارایان یاد به دست باد سپرده می شود . هزاران غنچه نشکفته می میرد ! فقط به این دلیل که ما راه همدلی و محبت کردن را حتی به خویش فراموش نموده ایم … ما گنگ شده ایم … ما شرف خویش را نیز در کنار قربانگاه قربانی کرده ایم … تمدن ما شهیدان بسیار دارد …. شخصیت انسانی من و تو شهید می شود و ما دندان روی جگر می گذاریم و می گوییم : مشیت الهیست …. سرنوشت ماست …. امتحان است …. یا دنیای کثیفیست ! راستی وقتی خدا تصمیم گرفت دنیا را خلق کند و 7 روز زمان لازم بود تا زیبایی را از کلمه تا خلق بیافریند این همه تصور زشت را هم آفرید ؟ آیا دنیای خدا اینقدر پتانسیل برای زشت اندیشی داشت ؟ خدای من دیگر نمی خواهم زنده بمانم … نه بدان دلیل که دوست ندارم یا دنیای تو زیبا نیست … به این دلیل که دلم نمی خواهد ناتوانی خویش را ببینم و نمی خواهم به زانو درافتادن عشقهایی را ببینم که بی هیچ دلیل گنگ شده اند و مانند جنون زده ها مو بر سر خویش پریشان می کنند … خدای من ذره أی از اشعه مهر خویش را بر این دلهای بی رحم بتاب … بگذار بشر بار دیگر باور کند که جزئی از عشق توست … بگذار بشر زبان خویش را باز کند و راه خویش را از قربانگاه به بهشت رهنمون شود … بگذار دنیا را عاشق کند .. زیرا که زندگی زیباست و من نمی خواهم زشتی چهره و زبان و ناتوانی بشر در عشق ورزیدن را حتی به یک پرنده ، به زشتی دنیای تو نسبت دهم … مرا ببخش که گاهی یادم می رود تو تا چه اندازه زیبا اندیش بوده ای …. آغوش خویش را بگشا و قلب شرحه شرحه مرا آرام کن