دشت وحشی بال گسترانیده است و من روبروی خورشید در انتهای دشت پشت به بیابان در انتظار باران هستم ... راستی انتظار بیهوده ای است یا می توان به دشت هنوز هم امید داشت ... به یک تکه ابر نیازمندم ... نه ... من به خویش بیش از یک تکه ابر نیازمندم ... رویا همان بیداری من است و بیداری همان رویا ... باید که باز خویش را از گرداب جنون بازیابم ... « من آموخته ام به خود گوش فرا دهم و صدایی بشنوم که به من می گوید این لحظه مرا چه هدیه خواهد داد ؟ نیاموخته ام گوش فرا دادن به صدایی را که با من در سخن است و بی وقفه می پرسد : من بدین لحظه چه هدیه خواهم داد ؟! … » راستی جنون مگر غیر از اینست ؟ … سپیده همیشه طلوع خواهد کرد .. من به راز گل نیلوفر باران خورده اعتقاد دارم و می دانم صداییکه با من در سخن است « من » است و من در خودم زندانی شده ام … پایان تردید نقطه انحلال من در دشت است … پشت به بیابان … همان جایی که برکه از زیر پایم رد می شود .. زیادی به ابر اهمیت داده اند … باران در چشم من و محبت در شکوفه یک لبخند من است … من به راز نیلوفر اعتقاد دارم و می دانم کهکشان به من نیرو خواهد داد که تحمل کنم … سازگار که نه … یاغی نه …. عقاب … همان عقاب باشم .. اما این بار « او » را خواهم یافت … بالهای خویش را به همین خاطر هنوز نمی گشایم … روزی به سراغت خواهم آمد و ترا با خویش به بیکران رویا خواهم برد .. قبول ! این سهم من است … آموختن …. ! عشق را بیاموزیم و آموزش دهیم … این هنر است و هنر انتهای تمدن یافتگی است … من به راز نیلوفر اعتقاد دارم ….