کودکان در گهواره لرزان چه خوش خفته اند. نفسى آرام و سیمایى آسوده دارند. پندارى که هیچ صدایى، حتى صور اسرافیل هم نمى تواند دو طفل یتیم را در روز محاکمه الهى از خواب خوش برانگیزد. بى گناهند و بى گناه را از محاکمه چه باک است؟ از بیرون ویرانه غریو باران توفانى به گوش مى رسد. گاه از شکافهاى سقف قطره اى بر آن پیشانى بى جان فرو مى چکد و چون اشکى بر گونه مرده فرو مى غلتد.
دریا چون ناقوس خطر صدا مى کند. مرده با سیمایى حیرت زده گوش فرا داده است. گویى در آن ظلمت شب، جان تابناک خود را مى جوید و فرشته روح را فرا مى خواند. چنان مى نماید که لبان بى رنگ و چشمان مبهوت غمزده اش با هم گفت و گویى دارند. چشم مى گوید چرا دم نمى زنى و دهان مى پرسد چرا نمى نگرى؟
دریغ! دوست بدارید، زندگى کنید، گلهاى بهارى را بچینید، برقصید، بخندید، دلهاى خود را در آتش عشق بسوزانید و جامهاى خویش را تا آخرین جرعه بنوشید. زیرا همچنان که هر چشمه اى سرانجام به دریاى مرموز مى پیوندد، دست قضا نیز شادى و سور، کودکى و جوانى، مادرانى را که شیفته کودکان نوشکفته خویش اند، آوازها و خنده ها و عشق هاى پاک را به گور مشئوم سرد مى فرستد.