دارایی
اشکی که بیصداست
پشتی که بیپناست
دستی که بسته است
پایی که خسته است
دل را که عاشق است
حرفی که صادق است
شعری که بیبهاست
شرمی که آشناست
دارایی من است
ارزانی شماست
زیستن
گر بباید زیست
زان سانی
که شاید نیستم
دوستت دارم
بمیرم
زانِ خود
باشم
ولی000
«پروانگی»
عمریست که پروانهی شمع دل خویشم
خود سوختم این پیکر و شرمندهی خویشم
گر سوختم، افروختم و شعله گرفتم
امروز عزادار و سیه جامهی خویشم