یه احساس مبهم...

احساس تلخ بودن...

احساس تلخ زیستن...

احساس تلخ نفس کشیدن...

امروز حال عجیبی داشتم....

تموم راه رو پیاده اومدم...تو یک ظهر پاییزی با خودم درگیر بودم...

پر از بغض...پر از تنهایی ...پر از احساس... پر از حرف بودم...

برای اولین بار دلم برای خودم سوخته بود...

قدم هام تندتر میشد...تمام بدنم گرگرفته بود...

با خودم حرف میزدم...با خدام درد دل میکردم...

احساس کردم حتی اونم دیگه به درد دلام گوش نمیده...خدای من باهام قهر کرده و این بزرگترین دلیل برای اون همه احساس تلخ...

امروز هزار بار به خودم لعنت فرستادم...هزار بار خودم را نفرین کردم و هزاران بار از خودم متنفر شدم...

شاید بعد از مدتها احتیاج به حمایت داشتم...

حمایت...چیزی که من واقعا بهش نیاز داشتم!!!!

میدونی چیه؟؟؟؟

منم

نتونستم

حمایت

را

برای

یکبار

هم

که

شده

تجربه

کنم!!!!

امروز به کمک احتیاج داشتم....به یه همدرد برای تمام دردام...به یه راهنمایی...

دلم آرامش میخواست...دلم میخواست یکی بهم میگفت هی نازنین دیوونه واسه چی می ترسی؟؟؟آخه از چی می ترسی؟؟؟

هی میدونی چیه؟؟

خودمم میدونم ترسم الکیه ولی بازم می ترسم....

هی میدونی چیه؟؟؟

و من امروز با چشمانی پر از اشک این آهنگو زمزمه کنم...

امروز که محتاج توام جای تو خالیست.....

فردا که میایی به سراغم نفسی نیست....

در من نفسی نیست نفسی نیست ........

........................................

........................................

حمایت چیزی که منم بهش احتیاج داشتم...

حمایت................

حمایت...........

نظرات 2 + ارسال نظر
سیا شنبه 30 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 09:28 ب.ظ http://platon.blogsky.com

بارها این تلخی را با تمام وجود حس کرده ام.به من هم سر بزن.

پیمان شنبه 30 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 10:47 ب.ظ http://peyman59.blogsky.com

سلام
این اولین بار است که به وبلاگ شما سر می زنم و خوشحالم با وبلاگ شما آشنا شدم.
چند تا از نوشته های شما را خواندم. بسیار بسیار زیبا بودند.
اگر موافق باشید به هم لینک بدهیم.
موفق باشید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد