دخترکی کنار رود تنها به انتظار نشسته بود...باز هم باد افکارش را به این سو و آن سو پرواز
میداد... باز خود را در لباسی فاخر و زیبا میدید...باز همان کفشهای جدید را به پا داشت...باز
همان نگاه های تحسین آمیز را بر روی خود حس میکرد..حنا...حنا...آه این صدای همیشگی
مادر است که او را برای بردن لباس های تمیز مردم به خانه هایشان می طلبد ... باز افکارش
را به باد سپرد و برای کمک به مادر شتافت....