عشق گوهر شادی


اول - آورده اند که گوهر شاد خاتون همسر شاهرخ تیموری زنی مومن و پارسا بود . می خواست در کنار حرم آمام رضا علیه السلام مسجدی بنا کند . چون می خواست عمل صالحی انجام دهد به همه کارگران و معماران اعلام کرد دستمزد شما را دو برابر می دهم ولی شرطش این است که فقط با وضو کار کنید و در حال کار با یکدیگر مجادله و بد زبانی نکنید و با احترام رفتار کنید. و اخلاق اسلامی و یاد خدا را رعایت کنید .


دوم - گفته اند او به کسانی که به وسیله حیوانات مصالح و بار به محل مسجد می آورند علاوه بر دستور قبلی گفت سر راه حیوانات آب و علوفه قرار دهید و این زبان بسته ها را نزنید و بگذارید هرجا که تشنه و گرسنه بودند آب و علف بخورند . بر آنها بار سنگین نزنید و آنها را اذیت نکنید . اما من مزد شما را دو برابر می دهم ....


سوم - روایت کرده اند که گوهر شاد روزی طبق معمول برای سرکشی کار ها به محل مسجد رفت . در اثر باد مقنعه و حجاب او کمی کنار رفت و کارگر جوانی چهره او را دید . جوان بیچاره دل از کف داد و عشق گوهر شاد صبر و طاقت  از او ربود  تا آنجا که مریض شد و و بیماری او را به مرگ نزدیک کرد.


مادرش که احتمال از دست رفتن فرزند را جدی دید تصمیم گرفت جریان را به گوش ملکه گوهر شاد برساند .وگفت اگر جان خودم را هم از دست بدهم مهم نیست . او موضوع را به گوهر شاد گفت و منتظر عکس العمل گوهر شاد بود.


ملکه با خوشرویی گفت این که مهم نیست چرا زودتر به من نگفتید تا از ناراحتی یک بنده خدا جلو گیری کنیم ؟  و به مادرش گفت برو به پسرت بگو من برای ازدواج با تو آماده هستم ولی فبل از آن باید دو کار صورت بگیرد . یکی اینکه مهر من چهل روز اعتکاف توست در این مسجد تازه ساز . اگر قبول داری به مسجد برو و تا چهل روز فقط نماز و عبادت خدا را به جای آور. و شرط دیگر این است که بعد از آماده شدن تو  . من باید از شوهرم طلاق بگیرم . حال اگر تو شرط را می پدیری کار خود را شروع کن.


جوان عاشق وقتی پیغام گوهر شاد را شنید از این مژده حالش خوب شد و گفت چهل روز که چیزی نیست اگر چهل سال هم بگویی حاضرم . او رفت و مشغول نماز در مسجد شد  به امید اینکه پاداش نماز هایش ازدواج و وصال گوهر شاد باشد .


 روز چهلم گوهر شاد قاصدی فرستاد تا از حال جوان خبر بگیرد تا اگر آماده است  او هم آماده طلاق باشد . قاصد  به جوان گفت فردا چهل روز تو تمام می شود و ملکه منتظر است تا اگر تو آماده هستی او هم شرط خود را انجام دهد .


جوان عاشق که ابتدا با عشق گوهر شاد به نماز پرداخته و حالا پس از چهل روز  حلاوت نماز کام او را شیرین کرده بود جواب داد : به گوهر شاد خانم بگو اولا از تو ممنونم و دوم اینکه من دیگر نیازی به ازدواج با تو ندارم.


قاصد گفت منظورت چیست ؟ مگر تو عاشق گوهر شاد خانم نبودی ؟؟ جوان گفت آنوقت که عشق گوهر شاد من را بیمار و بی تاب کرد هنوز با معشوق حقیقی آشنا نشده بودم ولی اکنون دلم به عشق خدا می طپد و جز او معشوقی نمی خواهم . من با خدا مانوس شدم و فقط با او آرام می گیرم . اما از گوهر شاد هم ممنون هستم که مرا با خداوند آشنا کرد و او باعت شد تا معشوق حقیقی را پیدا کنم . .

 

از غزلیات عماد

بی سحر

ترسم این تیره شب را دگر سحر نباشد

زین بیابان مرا ره دگر بدر نباشد

همچو پروانه گرد تو من دگر نگردم

در خم گیسویت من دگر نباشم

ترسم از بعد رفتن به کوی بی نشانی

غیر سنگ سیاهی ز ما اثر نباشد

گر چه صیاد من خوش مرا نشانه کردی

صید این مرغ بی بال و پر هنر نباشد

کاش با جان من اه من شبی برا ید

گر در این اه و فغان دگر اثر نباشد

کاش بدر اید از تن من این جان

راهی ازاین بیابان گر بدر نباشد

سو ختم سو ختم حال من مگر ندانی

گر چه بهتر که از من تورا خبر نباشد

کوهکن چون کند بی تو اندر بیا بان

دل به شیرین دهد خسرو ار شکر نباشد

أی دل أی دل مکن اینقدر فغان و زاری

گوش این چرخ دون از کجا که کر نباشد

 

یه احساس مبهم...

احساس تلخ بودن...

احساس تلخ زیستن...

احساس تلخ نفس کشیدن...

امروز حال عجیبی داشتم....

تموم راه رو پیاده اومدم...تو یک ظهر پاییزی با خودم درگیر بودم...

پر از بغض...پر از تنهایی ...پر از احساس... پر از حرف بودم...

برای اولین بار دلم برای خودم سوخته بود...

قدم هام تندتر میشد...تمام بدنم گرگرفته بود...

با خودم حرف میزدم...با خدام درد دل میکردم...

احساس کردم حتی اونم دیگه به درد دلام گوش نمیده...خدای من باهام قهر کرده و این بزرگترین دلیل برای اون همه احساس تلخ...

امروز هزار بار به خودم لعنت فرستادم...هزار بار خودم را نفرین کردم و هزاران بار از خودم متنفر شدم...

شاید بعد از مدتها احتیاج به حمایت داشتم...

حمایت...چیزی که من واقعا بهش نیاز داشتم!!!!

میدونی چیه؟؟؟؟

منم

نتونستم

حمایت

را

برای

یکبار

هم

که

شده

تجربه

کنم!!!!

امروز به کمک احتیاج داشتم....به یه همدرد برای تمام دردام...به یه راهنمایی...

دلم آرامش میخواست...دلم میخواست یکی بهم میگفت هی نازنین دیوونه واسه چی می ترسی؟؟؟آخه از چی می ترسی؟؟؟

هی میدونی چیه؟؟

خودمم میدونم ترسم الکیه ولی بازم می ترسم....

هی میدونی چیه؟؟؟

و من امروز با چشمانی پر از اشک این آهنگو زمزمه کنم...

امروز که محتاج توام جای تو خالیست.....

فردا که میایی به سراغم نفسی نیست....

در من نفسی نیست نفسی نیست ........

........................................

........................................

حمایت چیزی که منم بهش احتیاج داشتم...

حمایت................

حمایت...........